اگر سوزان سانتاگ در عصر اینستاگرام می‌زیست درمی‌یافت که به مدد رسانه‌ی مجازی، آن‌چه را او تأثیر اصلی عکاسی در «منقلب کردن جهان به هیأت یک فروشگاه بزرگ که در آن هر موضوعی به کالایی مصرف‌پذیر تنزل یافته یا به موردی برای ستایش زیبایی‌شناختی ارتقا پیدا می‌کند» می‌دانست، اکنون به کارکرد اصلی عکاسی تبدیل شده است. مدت‌هاست که می‌خواستم یادداشتی درباره‌ی کتاب «درباره‌ی عکاسی» بنویسم. اما گرفتن عکسی از کتاب «درباره‌ی عکاسی» برای همراهی با متنی درباره‌ی آن، به نظرم گرفتار شدن در سلسله‌ای از تناقضات فرمی و محتوایی می‌آمد: عکسی در همراهی با یادداشتی درباره‌ی «درباره‌ی عکاسی» و یا شرحی درباره‌ی عکسی از کتاب «درباره‌ی عکاسی». 

 

حقیقت این است که گرفتن عکسی برای یادداشت‌هایی درباره‌ی کتاب‌ها همیشه درگیر تناقضم می‌کند. این‌جا بر عکس آن‌چه که والتر بنیامین در همین کتاب از عکاسان می‌خواهد، به این معنا که با نوشتن شرحی بر یک عکس (Caption) آن را از دستبرد ویژگی‌های بابِ روز رهانیده و عکاسی را از تبدیل حقایق به موضوعاتی [صرفاً] برای لذت بازدارند، عکاسی به هدف همراهی با یک شرح، موضوع شرح را -همچون موضوع خود- به کالایی مصرفی با گرایش لذت‌جویی تبدیل و آن‌طور که سانتاگ می‌گوید مخاطب را به توریستِ واقعیت تبدیل می‌کند. این شاید ناشی از تفاوت کارکردی دو مدیومِ نگارش و عکاسی باشد که با ظهور اینستاگرام، رسانه‌ای برای نمایشِ مجازی زندگی، و پر‌رنگ‌تر شدن وجه نمایشی و تبلیغاتی عکاسی، بیش از پیش به سمت و سوی تناقض پیش می‌رود. کتاب‌ها حالا در اینستاگرام، به هدف نمایش یا تبلیغات، همچون کالایی مصرفی و اغلب اوقات همراه با عناصر زیبایی‌شناختیِ بی‌ربط یا متناقض، موضوع عکس‌هایی می‌شوند که هدفی جز ایجاد لذت فرمی ندارند. به قولِ سانتاگ، «در یک جامعه‌ی مصرف‌گرا، حتی عکس‌‌هایی که با بهترین نیات گرفته شده و با شرحِ مناسب نیز همراه گشته اند، نهایتاً به کشف زیبایی می‌انجامند.» و منظورش این است که گرایش زیبایی‌شناختیِ عکاسی به حدی است که موضوع خود را – هر چه که باشد، خواه کودکان استثمارشده در مزارع و معادن و کارخانه‌ها، خواه راهبی بودایی که در آتش می‌سوزد و خواه کتابی درباره‌ی تأثیرِ عکاسی در تبدیل واقعیت به موضوعات نمایشی –پشت سر گذاشته و به امر نمایشی تنزل می‌دهد. زیرا دوربین این توانایی را دارد که واقعیت را به موضوعی سرگرم‎کننده و لذت‌بخش و در یک کلام صرفاً تماشایی استحاله کند. نوشتن درباره‌ی این کتاب همراه با عکسی برای نمایش آن در اینستاگرام، همزمان متناقض‌نما و برای اشاره به این تناقض ضروری است: عکس‌ها و کتاب‌ها: اولی ناگزیر نگاه انسان مدرن را به زندگی و جهان تغییر داده‌است. دومی تلاش می‌کند به حقیقت زندگی و جهان (و در مورد کتابِ سانتاگ، تأثیر عکاسی بر استحاله‌ی این حقیقت و تحولات فرهنگی و جامعه‌شناختی‌ ناشی از  آن) اشاره کند.

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۹ساعت 17:57  توسط سيما  

 

انگار این‌جا صبح شده باشد. نور، بر کوه‌های کبود می‌درخشد و ابرها، آن ابرهای مستِ بی‌قرار که از پوچی‌شان شکل می‌سازند و بعد برای خنده بادش می‌دهند در آبِِ سرخِ برکه می‌رقصند. جان و جهان! تو دوش جایی بوده‌ای که هرچه بگویی‌اش، اول و آخرش دلِ ماست. با این همه به قبایت رشک می‌برم. چنین که بالابلند، بر تو پیچیده ...

 

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه یکم دی ۱۳۹۸ساعت 15:56  توسط سيما  

 

کسی نمی‌دانست از کِی ساکن کاروانسرای آبی بوده است، زنی که در اتاقی بالای حجره‌های کاروانسرای آبی زندگی می‌کند. اتاقش در محاصره‌ي کاشی‌های فیروزه‌ایست. پشت پنجره‌ی کوچکش، ایوانی ظریف که پنجه‌های چناری کهنسال بر آن سایه می‌اندازد. می‌گویند کودک بوده که مردی او را اینجا رها کرده است. غروب، حیاطِ کاروانسرا را آب می‌پاشند و در صدای اذان مردهای جوان روی تخت‌ها می‌نشینند. تا کِی آوازِ رحیلِ کاروان بلند شود. آنها دانه‌دانه و گروه‌گروه می‌روند و با این‌حال، کاروانسرا همیشه از هیاهو، از سکوت و از انتظار آنها پر است.

یک بار مرد جوانی که به کاروانسرا آمده به زن می‌گوید که گردنه‌ای هست برف‌گیر به اسم زالیان. می‌گوید که مردم آنجا می‌گویند مرد جوانی که کودکی در کاروانسرای آبی به جا گذاشته بوده وقت بازگرداندنِ او در گردنه برف‌گیر شده است و هرگز باز نگشته. مرد، مثل ده‌ها مرد دیگری كه به كاروانسرا آمده‌اند از او می‌خواهد که با هم بروند. می‌خواهد که زن کاروانسرای آبی و مردِ برف‌گرفته را فراموش کند.

زن قبول نمی‌کند. باید برود به گردنه. اما می‌داند که دو منزل بیش‌تر نرفته باز خواهد گشت. می‌داند که دلش برای آب‌پاشانِ غروب و صدای اذان بر پوست کاشی‌های آبی تنگ خواهد شد. دلش برای چنار پیرِ خاک‌گرفته و انتظار ... به حجره بازمی‌گردد و در آوازِ رحیل، بوی خاکِ خیس به درون می‌کشد. ترجیح می‌دهد منتظر بماند.

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۸ساعت 16:12  توسط سيما  
 

حالا که تمام شهر را آب گرفته، تو که روزی در خواب‌‌های من در اعماقِ دریاچه غرق شده بودی، دیگر نه یک مردِ کوچکِ ساده با کفش‌های خاکی، که پادشاهِ شهرِ ما خواهی بود...

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم فروردین ۱۳۹۸ساعت 2:37  توسط سيما  
 

به که باید گفت که ما در کوچه‌ای زندگی می‌کردیم که مه و باران، برفِ آب‌ناشدنیِ زمستان، ظلِّ آفتابِ ظهرِ تابستان، و ستاره‌بارانِ شب‌هایِ مستی‌آورِ بهاران بر آن می‌گذشت تا به دنیا نشان دهد که تو اینجایی. و ما نمی‌دانستیم.

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه هشتم فروردین ۱۳۹۸ساعت 2:22  توسط سيما  
 

 

 

در کوچه باران می‌آید. تو روزی از کوهساران ِ آن قَدَر سبز، که دلشان از بسیاریِ سبزیِ درختانِ انبوه پیدا نیست و دریاچه‌ها را چون جامِ میِ کوهستان دربرگرفته‌اند می‌آیی. اما کوچه‌ها را آن قدر مه و باران گرفته است، که هیچ‌کس آمدنت را نمی‌بیند.

 

 


+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم فروردین ۱۳۹۸ساعت 11:8  توسط سيما  
‌ ‌
یادم می‌آید که در بعدازظهری آفتابی دست در دست می‌رویم برایم بستنی ِحصیری بخری و سایه‌‌ی بلند و کوتاهمان اُریب بر زمین افتاده. آن آفتاب ابدی بود و آن سایه‌ها ابدی. تنها من و تو، دیگر دُرونِ خاطره نیستیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۷ساعت 12:0  توسط سيما  
 

دلم تنگ شده عطابیک. درخت‌ها اینجا، از بورانِ بی‌برف شکسته‌اند. و در چشمِ سردِ آدم‌ها نومیدی خانه کرده است. در آن یکی زندگانی که با هم بودیم، زود از سفر برگرد...

 

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم دی ۱۳۹۷ساعت 19:31  توسط سيما  
 

... هرچه بود، شرحِ ماجرا رو بگذاريم تا براى تو نامه اى بنويسم. انگار از زيرِ طاقنماىِ طولانىِ گلِ سرخ با نورِ اُخرايى و سبزِ منتشر رد شده باشم. تا به جايى نرسم. ادامه بدم. به عبور از باريكْ راهِ طولانى كه خودم هستم. طاقنما و گلِ سرخ خودم هستم. نور، خودم هستم...

 

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷ساعت 22:5  توسط سيما  
 

انگار نمرده باشی. گمت کرده باشم تو خوابی که انتها نداره. سرِ پل‌های دنیا باد اشکامو برمی‌داره...

 

 

 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 18:46  توسط سيما  
 

 

روزی می‌آد که خودزندگی‌نامه‌ای بنویسم، پیراسته از تلخی‌ها. فصلی از رجعتِ عشاقِ قدیمی، فصلی از ملاقاتِ رفته‌ها در باران. فصلی از تبِ وحشیِ عشق زیر ماهِ بلندِ تابستان. فصلی تمام در ستایش لبخندِ کودکی. فصلی از آسمان آبی و ابرهای سفیدِ پفکی. چیز دیگه‌ای نمی‌خوام. جز اینکه تو از پله‌های سنگی پایین بیای و دونفری، زیر آفتاب اول صبحِ بهار، پای درختچه‌ی گل سرخ پیر بشیم.

 

 

 

+ نوشته شده در  جمعه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 19:18  توسط سيما  
 

عطابیک را در یکی از خواب‌هایم پیدا کردم. چند ثانیه بیشتر از خوابم نگذشته بود. مردی بود با پالتو و کلاهِ فوتر. مردی بود که دایی من بود. (دایی را در بیداری این زندگانی بهش می‌توانم گفت.) نشست کنار من روی سکو زیر سایه‌بارانِ برگ‌های سبزِ درخشانِ بهارِ درختانِ نارونِ باغِ طاووس‌خانه‌ی اصفهان. بیدار که شدم هنوز نشسته بود. من زنی نیمه‌قاجاری - نیمه‌پهلوی بودم که روبنده نمی‌انداختم. گفت: گوشه‌ای از عمارتِ خورشید را بهت می‌دهم که رها باشی و خودت بمانی. خودِ خودت. گفتم عطابیک می‌دانی، در زندگی‌ای که نسل‌ها بعد خواهم داشت مهربان‌ترین مردِ زندگیِ من پدرم بوده. تو کی هستی که به اندازه‌ی او مهربانی؟ ‌ ‌

‌بعد فهمیدم، بی‌آنکه چیزی بشنوم، از نسیمی که لا‌به‌لای برگ‌های سبزِ درخشانِ بهارِ درختانِ نارونِ باغِ طاووس‌خانه‌ی اصفهان پیچید و از گونه‌ام گذشت، که عطابیک مردی بوده مهربان، با چشم‌های قهوه‌ای شوخ و دست‌های بزرگِ محکم، که نسل‌ها قبل مهربان‌ترین مردِ زندگیِ زنی بوده که از هراسی به هراسی دیگر، و از آنجا به گوشه‌ای از عمارتِ خورشید گریخت تا تنها خودش باشد. زنی که عطابیک با چشم‌های قهوه‌ایِ گاه شوخ و گاه غمگین‌ درباره‌اش می‌گوید:
تو دخترِ کوچکترین خواهرم بودی و من، بعد از برگشتن از آخرین سفرِ عمرم، دیگر اثری ازت، نه در عمارتِ خورشید و نه در هیچ جای دیگر پیدا نکردم.


پانوشت: این یک نوشتارِ ناخودآگاه است که در خوابی کوتاه، به کوتاهی چند ثانیه، در شبِ نهم فروردین‌ سال ١٣٩٧بر من گذشت.

+ نوشته شده در  جمعه دهم فروردین ۱۳۹۷ساعت 15:20  توسط سيما  
 

خواب‌ات را دیدم که نیمی از صورت خودت بودی و نیمِ دیگر پدربزرگ‌ام.

زانو زدم - کفِ دست‌ها بر خاک - و ضجّه‌ای کشیدم، که تنها در فراقِ چون تویی می‌شد زد.

 

 

+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:46  توسط سيما  
 

بگذار تا پيشانى‌ات را كه درّه‌ی ميانِ دو كوه بود با ماهِ برآمده‌اش ببوسم اى شهر. شبِ تو درياى من بود و من، با قايقِ كاغذى سفر مى‌كردم.

 

 

+ نوشته شده در  شنبه بیستم آبان ۱۳۹۶ساعت 1:20  توسط سيما  

 

 

 

یادِ اون روز بهاری می‌افتم که کلاغ‌ها از نوکِ علف‌های خیس آب می‌خوردند و ما براشون تکه‌های کالباس تازه می‌انداختیم. من هنوز زنی عاشقم که تنها نام ِتو رو برای صدا زدن در این جمله به خاطر نمی‌آره. چه تو به یاد بیاری. چه نه. 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  جمعه چهارم فروردین ۱۳۹۶ساعت 21:12  توسط سيما  
 

  

قلبم هنوز به گوشه‌ی لبخندت آویخته. تاب خوران تو حیاط ِ مغشوش از باد ِ پاییزی. جایی که سال‌ها پیش زندگی می‌کردیم...

 

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۵ساعت 7:54  توسط سيما  

 

 

 

مثل ِ بلوط ِ کهنه که به آوایِ ترک خوردن ِپوسته‌اش گوش سپرده. تنها، رو بلندایِ یه لبه‌ی بادگیر. به وقت ِ ماسیدن ِ سایه‌های غروب رو سینه‌ی دره‌ی برآفتاب...

 

 

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی ام دی ۱۳۹۵ساعت 11:37  توسط سيما  
 

دلم می خواد سفری به شرق کنم دور  ِ دور. به این شرط که از اول تا آخر ِجاده، ماه کنار ِ نیمرخ ِ تو باشه ...

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۵ساعت 11:17  توسط سيما  
 

 

دلم می خواد سفری به غرب کنم با قطار. ماه ِ بلند باشه. گندمای ِدو طرف ِ ریل. شغالای کوه ِ اینور شغالای کوه اونورُ صدا کنن. پیاده شم تو شهری از شهرای جوونی ِ تو.

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۵ساعت 13:45  توسط سيما  
 

آن كه مي‌داند

لب فرو مي‌بندد.

آن كه مي‌گويد

نمي‌داند.

گرفتن ِ روزنه‌ها،

بستن ِدرها،

 

تيغه را كُند

بند را سست

روشنايي را كم كن. 

با غبار ِ راه يگانه باش

پس به هماني ِ ژرف مي‌رسي.

 

آن گاه با عشق

يا با انكار نمي‌شود بر تو چيره شد.

نمي‌شود با سود

يا با زيان بر تو چيره شد.

نمي شود با ستايش

يا با نكوهش بر تو چيره شد.

پس آن‌گاه تو زير ِآسمان بزرگي را خواهي يافت.

 

دائو دِه جينگ -  لائو زِه 

برگردان ع. پاشايي

 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۵ساعت 22:37  توسط سيما  
 

 

در هوای ابر و نم نم باران، در راه ِ برگشت رفتیم نقش رستم.  عجب شکوه غمباری.  گور خشایارشا از همه باشکوه تر بود و خاص تر. کتیبه های ساسانی زیر دخمه ی شاهان هخامنشی کنده شده بودند. و قبل تر از همه یک کتیبه عیلامی هم بوده. انگار این کوه مدور خاص برای مردمان آن روزها واقعا جای مقدسی بوده. کعبه ی زردشت روبروی آخرین دخمه بود. یک دسته توریست اسپانیایی هم آنجا بودند. سرشار شکوه، اندوه و شادی بودم و تحت تاثیر زیبایی. و واقعا فکر کردم: اینها نیاکان من بودند ... گمانم ... یک روز بالاخره برمی گردند ...

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 19:45  توسط سيما  
 

 

عصر رفتیم باغ عفیف آباد. معلوم بود که قشنگ است. اما من امروز را دوست نداشتم. می دانستم که داریم برمی گردیم. و شب رفتیم خداحافظی حافظ. نشستم درست کنار سنگ. دست ام روی سنگ بود. حافظ باز کردم و چه غزل هایی خواندم:

سحرم دولت بیدار به بالین آمد ...

درخت ها و کاشی ها و گره چینی ارسی ها در سکوت شب ایستاده بودند. شب هم ایستاده بود. با میترا و صالح عکس انداختیم. در عکس برای ابد ایستاده ایم. داشتیم از آنها هم خداحافظی می کردیم.

 

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 22:40  توسط سيما  
 

 

دشت ارژن، تنگ چوگان و غار شاپور. تنگ چوگان  و کتیبه هاش خیلی باشکوه، کمی غمبار و هنوز زنده و خرم بود. احساس کردم این ها نیاکان من اند. احساس کردم بهشان نزدیک ام. احساس کردم روزی دوباره برمی گردند...  

اما باقی روز به کوهنوردی و غارنوردی گذشت. دقیقا چهار ساعت. مجسمه ی شاپور هیبت و اندوه عجیبی داشت. غار تاریک، سرد، خیس، اسرار آمیز و پر از انرژی، یاد و حرف های ناگفته بود. مجسمه روی پاهای خودش نبود.  دست های اش شکسته بودند. با چشم های مفرغی از آن بالا دشت چوگان و خاطره ی بهرام را می پایید. به چی فکر می کردم? آهان. این ها نیاکان من بودند... و گمانم بالاخره یک روز برمی گردند.

 

 

 

 

+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 17:36  توسط سيما  
 

 

قبل از این که بیایم شیراز خواب دیده بودم زنی هستم که زیر پنجره ای پر نارنج خوابیده است. حالا پشت پنجره زیر بالکن پر از درخت بهارنارنج است. شب مثل مخمل، ستاره ها الماس، شیراز زنی که دامنی پر از نارنج دارد...

 

امروز با مدرسه ی خان شروع شد. حالا حوزه ی علمیه است  چون خارج از زمان بازدید عمومی رفتیم جز ما کسی آنجا نبود. برای همین خیلی چسبید. گذشته از این مدرسه خیلی زیبا بود. حیاط پر از نخل و درخت های دیگر، حوض آبی، عمارت زیبا و آرام لمیده در سایه سار صبحگاهی. بعد رفتیم مسجد وکیل. ستون های اش را دوست داشتم و مثل همه ی مسجدهای قدیمی آرامش و انرژی اش را. نهار را در یک رستوران سنتی نزدیک بازار خوردیم به اسم شرزه. بعد رفتیم بازار و آخر سر هم سرای مشیر. هی دور زدیم و خرید کردیم. گلیم قشقایی و یک گلدان شیشه ای آبی قشنگ و سوغاتی های دیگر. بعد نشستیم لب حوض. مدتی همینطوری. تا وقتی که صدای اذان بر پوست کاشی های آبی گذشت...

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 21:11  توسط سيما  
 

شروع خوبی نبود اما صبحی رفتیم نارنجستان قوام. فضای خیلی خاصی نداشت جز اینکه بالاخره قشنگ بود. بعد رفتیم مسجد نصیرالملک که خیلی زیبا بود. گرچه بعدازظهر بود و نور صبح دیگر از پنجره های هزار رنگ نمی ریخت اما شبستان فوق العاده آرام بخش بود. روی کاشی های آبی کنار یکی از ارسی ها نشستم و دیگر نشد که بلند شوم. حتما توریست های جوان آلمانی ای هم که وسط شبستان دست ها زیر سر دراز کشیده و به طاقی ها زل زده بودند همین حال را داشتند...  

عصر که شد رفتیم عمارت و رستوران شاپوری که واقعا زیبا و باشکوه بود. مخصوصا حوض بزرگ آبی با ماهی قرمزهای چاق و چله اش. شام خوردیم. برگشتیم. و نشستم کمی به خواندن.  این سفر هم تمام می شود. و دوباره به دنیای حضر بر می گردیم.

 

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه دهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 22:21  توسط سيما  
 

عصری بود که بیرون رفتیم. اول هفت‌تنان که جای واقعا قشنگی بود. هم باغ، هم ساختمان، هم سنگ‌ها، هم قبرهای هفت‌گانه که عجیب بزرگ بودند. از جلوی آرامگاه شاه ِشجاع رد شدیم. بسته بود. حیاط و باغچه‌ی کوچکی بود با بنایی سنگی و محقر. بعد رفتیم سعدیه. در شب قشنگ است. ستاره‌ها نوک سرو ها آویزان.  نشستم توی طاقچه‌ی ساختمان آرامگاه و دوبیتی را که دوست داشتم همه‌اش زمزمه کردم:

چو به منتها رسد گل، برسد قرار بلبل

همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم

به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی

همه خاک‌های شیراز به دیدگان برُفتم ...

 

 

بعد مثل همیشه برگشتیم.  بالاخره باید برگشت.

 

 

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه نهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 22:22  توسط سيما  
 

باغ ِجهان‌نما جای خاصی بود. هوا ابر ِخیس؛ تا چشم کار می کرد. قشنگ‌ترین هوایی که می‌شد باشد. باغ، سبز و گسترده و سیر. آسمان، طوسی و نمناک و خوشبو. باغ مثل دشت گسترده بود و باز هم گوشه‌های دنج داشت.  از آن گوشه‌ها که دل‌ات می‌خواهد بنشینی و دیگر بلند نشوی. عمارت کلاه فرنگی که حالا موزه است را هم دیدیم و بعد رفتیم حافظیه.  توی همچین هوایی، فوق‌العاده بود...

 

برای غذا رفتیم رستوران سنتی نیایش. در قعر ِکوچه های قدیمی شیراز با پرواز ناگهانی دسته های پرنده اش. بعد برگشتیم و با صالح و میترا پرسه‌ی شبانه زدیم خیابان‌های شیراز را ...

 

 

 

 

+ نوشته شده در  جمعه هفتم خرداد ۱۳۹۵ساعت 17:54  توسط سيما  
دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی ...

 

روز اول حمام ِوکیل را دیدیم با نورگیر ها و حوض آبی‌اش. بعد رفتیم مزار ِشیخ ِروزبهان. قشنگ بود و خلوت و مهمان‌پذير.  در عطر ِمست کننده‌ی گل های سرخ مدتی نشستیم. چرا باز دلم گرفته? دستم را گذاشتم روی سنگ‌اش. سنگ، سنگ قبرها، خیلی قدیمی بود. به ذهن‌ام گذشت که این شیخ که زیر کوچک‌ترین سنگ خوابیده یک روزی از سوز ِدل گفته بوده است: آه از این ناتمامان!

 

غروب بود که برگشتیم. چراغ ِزیر طاقی را پیرمرد نگهبان روشن کرده بود.

 

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه چهارم خرداد ۱۳۹۵ساعت 20:57  توسط سيما  

 

 

 

خواب دیدم سینه‌م گشوده شد.  و همه‌ی پرنده‌های دنیا به مقصدش سفر کردن.

 

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 12:53  توسط سيما  
 

 

 

 

 

 

رونمایی و انتشار مجموعه کتاب‌های جمیلا به نویسندگی و تصویرگری نیکی دالی و ترجمه‌ی سیما رحیمی در انتشارات سخنوران، نمایشگاه بین المللی کتاب تهران، راهرو ناشران عمومی، غرفه نشر سخنوران

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 14:34  توسط سيما